باز محرم شد و زمزم اشکها جاری گشت و حال و هوای دلتنگی و بی بابا شدن رباب و رقیه که تاب گریه از کف دادهاند… ندای حی علیالعزاء از همه جا به گوش میرسد و تابلوی محرم و تصویر جاری عطش آن بی نیاز از هر زبان شاعرانهای برای توصیف است، چراکه زیباست عشق […]
باز محرم شد و زمزم اشکها جاری گشت و حال و هوای دلتنگی و بی بابا شدن رباب و رقیه که تاب گریه از کف دادهاند…
ندای حی علیالعزاء از همه جا به گوش میرسد و تابلوی محرم و تصویر جاری عطش آن بی نیاز از هر زبان شاعرانهای برای توصیف است، چراکه زیباست عشق بازی در ره عشق و هرچه سختتر، زیباتر…
که میگوید در نینوا باران نبارید؟! بارید… اما از چشمان طفلان حسین(ع)
آسمان! وجدانت به درد نیامد؟ وامصیبتا، هل من ناصر ینصرنی حسین را شنیدی و سکوت کردی؟! دیدی… دیدی و باز هیچ نگفتی؟
به کرب و بلا میروم، کرب و بلا، زمینی که دست فشرد و قول داد اما دستش مردانه نبود. اینجا هنوز صدای طبل و همهمه به گوش میرسد. غربت سنگینی همه جا حکمفرماست، در ورای این غربت چه احساسی است که سینه را تنگ میکند و سنگ را شیشه؟ در دو راهی بینالحرمین ماندهام، سوزانترین اشکها در این جا ریخته شد و تنها هنرمند میداند درد و عاطفه وقتی به هم میرسند عجب صحنهای خواهد شد.
به قتلگاه میروم، گویی زمان ایستاده، فریادها در حنجره خشکیدهاند. مبهوت ماندهام، خدایا این چه حسی است؟! مولای من! این منم. او که جسمش انتظارت را تا ته سر کشیده… اذن دخول میدهی؟ غبار فاصله را از قلب خود تمیز میکنم با اشکانم، اما میترسم، میترسم و نمیدانم که چگونه دلتنگیهایم را با آداب دلبری یکی کنم. گوشه گوشه شش گوشه را قلبها محاط کردهاند و من با لرزی در اندام به پیش میروم نکند نرسم! آخر کم راه نیامدم، کم صبر نکردم. باید عاشق بود تا به درگاهش رسید یعنی من سر تا پا تقصیر هم!؟… به فدای خاک پاکت یا حسین.
در زلال قلبها اشکی به بزرگی یک سکوت دردآور پنهان است و به کمین که در گوشهای ببارد. خجالت میکشم از امامم، مولایم فقط چشم دارم و چشمی نباریدم. کمکم شبنم عشقت از چشمانم میچکد… دلم ندیدت اما گریست. اینجا همان خاکی است که یک آسمان پروانه، محرم به اوج عطش رسید و خون خدا رنگینگر بالشان شد. زمین مبهوت است و آسمان غافل از اینکه اولاد پیامبر پای در کربوبلا نهاد.
ای آسمان! وجدانت به درد نیامد؟ در یورش ددان به یاری آنها شتافتی و قطرهای نباریدی؟ تا قیامت هم حسابت پاک نمیشود.
ای علقمه از حسرت بخشک که کودکان کربلا بینیازند از آب…
ملائک از عرش انگشت بهت به دهان دارند و حسرت میخورند. آخر از فرزند یاس از این کمتر باید انتظار داشت؟!
آن روز دل ماه گرفت از غربت برادرش حسین و نماز آیات واجب شد. اما… اما… اما…
دینار و درهم چشمان را کور کرده و حرص و ولع به روی عشق دشنه آخته است. با خود میاندیشم و در موج جمعیت عشاق غرقه میشوم. به نالهها، ضجهها و اشکها گوش فرا میدهم و یاد این بیت شعر میافتم: « این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست».
هر کس به زبان خود دردش را نجوا میکند و من باز هیچ نمیگویم و با خود میاندیشم… خون حسین از چهره نینوا تا قیامت پاک نمیشود.
( سمیرا عزیزی)